شكسپير : اگر كسي را دوست داري رهايش كن سوي تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول براي تو نبوده
- دانشجوي زيست شناسي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … او تكامل خواهد يافت
- دانشجوي فيزيك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن …اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه يا
اصطكاك بيشتر از انرژي بوده و يا زاويه برخورد ميان دو شيء با زاويه صحيح هماهنگ نبوده است - دانشجوي حسابداري : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … اگر برگشت ، رسيد انبار صادر كن و اگر نه ، برايش
اعلاميه بدهكار بفرست ....
- دانشجوي رياضي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگر نه در عدد صفر ضربش كن
- دانشجوي كامپيوتر : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … اگر برگشت ، از دستور كپي – پيست استفاده كن و اگر نه بهتر است كه ديليت اش كني
- دانشجوي خوشبين : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن… نگران نباش بر مي گردد
- دانشجوي عجول : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … اگر در مدت زماني معين بر نگشت فراموشش كن
- دانشجوي شكاك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن …اگر برگشت ، از او بپرس ” چرا ” ؟
- دانشجوي صبور : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن …اگر برنگشت ، منتظرش بمان تا برگردد
- دانشجوي رشته صنايع : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن …اگر برگشت ، باز هم به حال خود رهايش كن ، اينكار را مرتب تكرار كن
- دانشجوي آمار : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن … اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زياد است و اگر
نه احتمال ايجاد يك رابطه مجدد غير ممكن است
عکس العمل شماچیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زن ثروتمندی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد
و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند
از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو
جلوى پارکینگ خانه داماد بودو روى شیشهاش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد
و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶
نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود:
«متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت
امّا داماد از جایش تکان نخورد
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود
پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد
فردا صبح یک ماشین بىامو ی کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد
سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود
“متشکرم از طرف پدر زنت”
چه لطيف است حس آغازي دوباره، و چه زيباست رسيدن دوباره به روز زيباي آغاز تنفس... و چه اندازه عجيب است ، روز ابتداي بودن! و چه اندازه شيرين است امروز... روز ميلاد... روز تو! روزي که تو آغاز شدي! تولدت مبارک عزیزم
از باغ می برند که چراغانیت کنند تا کاج جشن های زمستانیت کنند پوشانده اند صبح تو را ابر های تار با این بهانه که بارانیت کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند که زندانیت کنند ای گل گمان مکن به شب جشن میروی شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند اب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند |
| حکایتخانه | ترانهها و خاطرهها | روايت حکايت مکتوب | جُنگ صدا | تماس | |
|
آخرین جرعۀ این جام
همه میپرسند:
چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بیحاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت،
مات و مبهوت به آن مینگری!؟
ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمیاندیشم.
من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچلهها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را میشنوم
میبینم.
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقیست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!
فریدون مشیری
از مجموعۀ «بهار را باور کن»
کدوم یکی رو سوار میکنید ... ؟!
تعداد صفحات : 14