دوش دیدم باد را که به دستش کوزه بود
بر همه اندام کوزه تخمهای سبزه بود
گفتمش سبزه چرا کاشته ای؟
تو در این خزان چه پنداشته ای؟
گفت بیهوده گفتار مشو چون واعظ
خیز و زن تفآلی بر حافظ
خوب رویان زلف خود آزاده کردند در صبا
سحر خیزان پیمان تازه کردند با صبا
سرو بالا قامت بستان زتنهایی رهید
چونکه نوزاد چمن بر بستر بستان رسید
هرکجا بینی بساط سور و شادی شد به پا
هرکه را بینی بکرد آتش زرتشتی به پا
من از این گفتار شدم آشفته حال در خود فرو
تکیه بر دیوار و سرم بر سر زانو
گفتم یارب از سرمای بهمن روزهاست می نالم
ترسم آخر غم هجران بدهد بر بادم
برخاستم و دیوان حافظ بگرفتم در دست
گفتم ای حافظ تو را قرآن که در سینه هست
راز امشب چیست گره بگشای زاین
باز کردم دفتر و شاهد فال شد اینچنین
(((زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی)))