قسمتی از شعر بلند همراه حافظ از فریدون مشیری
چه شيرين است وقتي آفتاب دوستي ، در آسمان دهر تابنده است
چه شيرين است وقتي زندگي خالي ز نيرنگ است
دلم مي خواست دست مرگ را از دامن اميد ما ، كوتاه مي كردند
در اين دنياي بي آغاز و بي پايان
خدا ، زين تلخكامي هاي بي هنگام بس مي كرد
نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد
نمي گويم به هر كس بخت و عمر جاودان مي داد
نمي گويم به هر كس عيش و نوش رايگان مي داد
همين ده روز هستي را امان مي داد
دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد
دلم مي خواست سقف معبد هستي فرو مي ريخت
پليدي ها و زشتي ها ، به زير خاك مي ماندند
بهاري جاودان آغوش وا مي كرد
جهان در موجي از زيبايي و خوبي شنا مي كرد
بهشت عشق مي خنديد
به روي آسمان آبي آرام
پرستوهاي مهر و دوستي پرواز مي كردند
به روي بام ها ناقوس آزادي صدا مي كرد
مگو : « اين آرزو خام است »
مگو : « روح بشر همواره سرگردان و ناكام است »
اگر اين كهكشان از هم نمي پاشد
وگر اين آسمان در هم نمي ريزد
بيا تا ما « فلك را سقف بشكافيم و طرحي نو در اندازيم »
به شادي « گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم »
در اين صحرا كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند