loading...
پاتوق زیست شناسان
baran بازدید : 91 چهارشنبه 09 اسفند 1391 نظرات (26)
خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی بود
و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد.
تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد
و سی سال زندگی خواهی کرد.
تو یک سگ خواهی بود.

سگ به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است.
کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم
و خداوند آرزوی سگ را برآورد...


.
.
خدا میمون را آفرید و به او گفت:
و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید
و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد
و بیست سال عمر خواهی کرد.
و یک میمون خواهی بود.

میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است،
من می خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

.
.
.
و سرانجام خداوند انسان را آفرید
و به او گفت: تو انسان هستی.
تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین.
تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی
و سروری همه موجودات را برعهده بگیری
و بر تمام جهان تسلط داشته باشی.
و تو بیست سال عمر خواهی کرد.

انسان گفت:سرورم!
گرچه من دوست دارم انسان باشم،
اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است.
آن سی سالی که خر نخواست ،
آن پانزده سالی که سگ نخواست
و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند،
به من بده.


و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد...

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند !!


و پس از آن، ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد.

و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد...!!!


و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط moon در تاریخ 1392/01/21 و 15:20 دقیقه ارسال شده است

پسره ميگه ...همیشه دوس داشتم یه دوس دختر چادری داشته باشم !تا وقتی منو میبینه یهو هوول بشه چادرو بکشه رو سرش بگه خاک به سرم اقامون اومد !!!..اصن حال معنوی عجیبی داره...

این نظر توسط حرف دل دانشجو در تاریخ 1392/01/19 و 22:13 دقیقه ارسال شده است

سلیمان و مورچه عاشق

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود .

از او پرسید :چرا این همه سختی را متحمل می شوی ؟

مورچه گفت:معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابه جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او میخواهم این کوه را جا به جا کنم .

حضرت سلیمان فرمود:اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی .

مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم ....

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.

مورچه رو به آسمان کرد و گفت : خدایی را شکر می گویم که در راه عشق ،پیامبری را به خدمت موری در می آورد....

تمام سعی مان را بکنیم ،خداوند در همین نزدیکی هست...

منبع:ماهنامه آشن

این نظر توسط یکی در تاریخ 1391/12/20 و 21:28 دقیقه ارسال شده است

ریزه خوار نگرانمون کردی!مگه میخوای کجا بری؟نگو که میخوای انتقالی بگیری یا ترک تحصیل کنی.درسته نمیشناسمت ولی به تک تک همکلاسی های عزیز عادت کردیم و طاقت دوریشونو نداریم

این نظر توسط ریزه خوار کوی دوست (حرف دل دانشجو) در تاریخ 1391/12/20 و 18:15 دقیقه ارسال شده است

چه خبر دوستان خوبید امیدوارم تعطیلت بهتون خوش بگزره فقط در طول این 30روز استراحت خوب فکر کنید ببینید واقعا حرف نا معقولی زدم به قول رفقا گاو ما از کره گی دم ندشت خواستیم جو خشک وبلاق و تغییر بدیم که نشد دوستان شاید همین روز ها برم یه سفر طولانی که احتما ل بازگشت تقریبا صفر برام دعا کنید

این نظر توسط norooz در تاریخ 1391/12/20 و 15:27 دقیقه ارسال شده است

چاوز هم مرد.ولی ما همچنان در اول وصف کلاس مانده ایم...
.
.
.

این نظر توسط حرف دل پسرا در تاریخ 1391/12/20 و 15:08 دقیقه ارسال شده است

به دخترای کلاس سلام میدی جواب سلامو نمیدن حالا انتظار دارین پیشنهاد قبول کنن؟؟؟؟؟؟؟من که فک نکنم تاثیری داشته باشه..

این نظر توسط ممتنع در تاریخ 1391/12/18 و 12:19 دقیقه ارسال شده است

بچه ها فکرهای اشتباه نکنیدهاااااا خرمااز پل گذشته من این حرفها رو محض احتیاط بعضی ها اوردم

این نظر توسط وروجک در تاریخ 1391/12/17 و 7:25 دقیقه ارسال شده است

مطلب خوبی بود ممتنع.کاش همیشه میشد آدماحرف دلشون روبه این راحتی بیان کنن.امیدوارم توهم به مراد دلت برسیشکلکشکلک

این نظر توسط ممتنع در تاریخ 1391/12/16 و 22:58 دقیقه ارسال شده است



چرا وقتی توی کوچه پس کوچه های دلمون پرسه


می زنیم سعی می کنیم احساس های پاکمون

رو با تفکر عاقلانه رنگ کنیم؟

چرا وقتی می تونیم با یه نگاه یا تبسم بی یکی بگیم که چقدر از بودن

در کنارش خرسندیم

با غرور از کنارش رد می شیم؟

چرا وقتی می خواهیم از دلتنگی هامون به

یکی بگیم اون ها رو اینقدر ته ذهنمون پس و پیش

می کشیم تا چند تا حرف منطقی و عاقلانه !

از توش در بیاریم و بازم مثل آدم "بزر گ ها " به

زندگی فقط با فکر مون نگاه کنیم نه با دلمون؟

لابد به خاطر همینه که نمی تونیم..... باشیم

شاید هم به قول یکی تقصیر ما نیست!!

اما من میخوام راحت بگم دوستت دارم

وبرای دوست داشتنت از هیچ چیز پروا ندارم

بودن کنارت شادم میکنه و دیدارت منو سرشار

از شعف میکنه....

خیلی رو راست و با حسی بچگانه

این نظر توسط toni در تاریخ 1391/12/16 و 22:45 دقیقه ارسال شده است

matlabe khubi bood,jenabe momtanee.vali khare ma ya be gole shoma gave ma az hamun korregish ham dom nadasht.


کد امنیتی رفرش
1 2 3 صفحه بعد
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 141
  • کل نظرات : 699
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 30
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 369
  • بازدید کلی : 66,881